سلاااااااااااااااااام
مامان به این تنبلی دیده بودین؟؟؟؟
پسرم دیگه داره 1 ساله میشه واقعا باورم نمیشه....برنای کوچولو پارسال این موقع هنوز به دنیا نیومده بود...اما الان سرپا وایمیسته
مامان بابا رو میگه ...دد..و دیگه همه شیطنت های پسرهای 1 ساله
خرداد ماه که مشغوا امتحانا بودم و با بچه که واقعا کار سختی هست درس خوندن...قبل از لمتحانات هم 1 هفته اومدم تهران ...من و برنا که پرواز تنهایی با بچه که دیگه وحشتناکهههههه
الان هم 4 دندون بالا و 2 دندون پایین داره
دارم برای تولد پسرم برنامه ریزی می کنم...خواهرم هم برای جشنش می آد پیشمون
حالا چند تا عکس میزارم ..اما به ترتیب سن برنا نیست همش بین ۹ تا ۱۲ ماهگیشه
برنا در آرایشگاه
برنا مثل مامانش روی وزنه
برنا در رستوران
برنا در آتلیه <خرداد ماه>
سلام <بهمن ماه<
خیلی وقته که ننوشتم ....آخه ۱۲ روز ایران بودیم ..و خیلی خوش گذشت ...چند روز شیراز و چند روز تهران..چون کم موندیم به طور فشرده همه رو دیدم...
راستی در پایان ۷ ماهگی برنا اولین دندونش در اومد و من کلللیییی خوشحال شدم
وقتی که قاشق میخوره به دندونش کلی ذوق میکنم.
پسر من تا حالا درخت ندیده بود و اینجا داره با تعجب به درخت نزدیک میشه
سلام به همگی
الان دیگه برنا وارد ماه ۷ زندگیش شده.....و واقعا خوردنی شده ....و امید زندگی کردن من و باباش ..اصلا انگار دنیا می چرخه به خاطر برنااا
منم که درگیر امتحانام هستم و هفته اول بهمن میایم ایران...دیگه جونم براتون بگه برنا هم دیگه غذای کمکی رو شروع کرد و طبق دستور دکترش اول آب پرتقال...الان هم سرلاک برنج...خیلی خوب نمی خوره ..اما من امیدوارم که به مرور زمان بهتر بشه
عزیز دلم عشق من ...در پایان ۶ ماهگی قد رشیدش ماشالاه ۷۵ .و وزنش ۹۸۰۰ بود
عاشقتممممم
سلام
خیلی وقته که ننوشتم ...امتحانام شروع شده...و فعلا مشغول درس هستم...
مادربزرگم 3 ماه بود که مریض بود..و سه شنبه به رحمت خدا رفت..من به خاطر برنا و امتحانام نتونستم برم..اما شوشو الان ایرانه برای مراسم..
سال 2010 هم اومد..بلندترین برج دنیا توی دبی افتتاح شد...اسمشم گذاشتن برج خ ل ی ف ه
دیگه عارضم خدمتتون برنا هم حسابی شیطون شده و دوستداره همش باهاش بازی کنن ..اینجا هم احساس غرور داره و دستاشو به صندلیش گرفته
دمر میشه و سعی می کنه سینه خیز بره اما فعلا موفق نشده و بیشتر دور خودش میچرخه
اینجا هم فکر کنم بدهکاره...
برنا و مامان روز 1/1/2010
برنا و بابا 1/1/2010
سلام
مامان اینا رفتن... شوشو از سفر بر گشت....زندگی به روال عادی برگشته
برنا رو برای چک آپ ۵ ماهگی بردم دکتر وزنش ۹ بود قدشم ۷۲ ....فدات بشم من مااااااادددرررر
و واکسن اسهال رو هم بهش دادن
امروز هم بارون خیلی خوبی اومد ...حس ایران داشتم ...دلم شومینه با اون نارنگی سبزا خواست.
از اضافه وزنم هم ناراحتم ...ارادم تو رژیم کم شده...وزن هم ثابت....حالا اگه بشه یه سر برم دکتر تغذیه بهتره..به نظرم رژیم سر خود جواب نمیده.
سلام
عیدتون مبارررک
من اومدم.....شنبه قبل مامانم و خالم اومدن اینجا...وااااای وقتی مامانم برنا رو دید کم مونده بود دیگه گریه کنه...باورش نمی شد که این همون برنا باشه
۲ شنبه هم شوشو به آلمان رفت و به امید خدا ۴ شنبه بر می گرده...واقعا جاش خالیه...و اون هم کلی دلش برنا رو می خواد و شبا میاد که با وب کم برنا رو ببینه.
انگار وقتی ازش دور می شم بیشتر قدرشو می دونم....خلاصه کلی دلم تنگیده واسش
عارضم خدمتتون که روزها هم با مامان اینا به خرید سپری می شه....شب ها هم خرید ها رو میریزیم دورمون و دربارشون نظر می دیم.
برنا هم چند روز دیگه ۵ ماهش تموم می شه و احتمالا دکترش بگه غذا رو شروع کنیم...
سلام
امروز روز جالبی بود....ظهر قرار شد دوستم ناهار بیاد پیشم...پاشدم پلو مرغ درست کردم....
ساعت ۱:۳۰ زنگ زد که کار برام پیش اومده و نمی آم....
آقا من و می گیییی
با دل شکسته خودم و ملیندا ناهار خوردیم .....
ساعت ۳ یکی دیگه از دوستام زنگید ..براش قضیه را تعریف کردم کلی از این دوستم که بی ملاحظه هست غیبت کردیم.......منم چون دل شکسته بودم ..و جو هم منو گرفته بود
به این دوستم گفتم شام با همسر گرام بیاید پیش ما...
اون هم با همسرش هماهنگ کرد و جواب آری رو داد..
من هم به شوشو زنگ زدم که خبر بدم شام مهمون داریم...از قضا شوشو با همسر دوستم بود و من با همسرش کانفرم کردم...
ساعت ۴ قرمه سبزی رو بار گذاشتم ..حمام کردم ...سالاد ..ماست و خیار آماده شد
ملیندا میوه ها رو شست ....ساعت ۷ شوشو اومد...حمام کرد...برنا لباس پلو خوری پوشید ...
میز شام چیده شد...برنج آبکش شد<کلی هم که از ضیافت ظهر مونده بود>
من نیز تیپ زده آرایش نموده...ساعت ۱۰ تلفن زنگ خورد.....زززززززززززززز
دوستم بود.....::ما نمی آیم!!
من::لوس نکن خودتو ..کجایی الان؟؟پایینی؟
دوستم::نه والا شوشو دیر اومد و منم غر زدم ..اونم قهر کرد ..
همون موقع همسر دوستم به شوشو اس ام اس زد که نمی آیم
حالا این میون قیافه منو تصور بکنین با این همه غذاااااا
خلاصه
من و شوشو افتادیم رو غذا و الان با عذاب وجدان از خوردن برنج .و دلی شکسته از اینکه ۲ بار در ۱ روز مهمونیم کنسل شده در خدمتتونم...
اون ۲ تولد هم رفتیم ...اولی خیلی بد بود...اما دومی خوب و خوش گذشت..
دیگر عرضی نیست...تماس ...پرت
سلام
همش دنبال موضوع می گشتم که بیام بنویسم...اما موضوع جالبی پیدا نکردم...
عرضم به حضورتون که زندگی روزمره رو پی گرفتم..دلنوازان و شمس العماره هم که تمام شد..و من یادم رفت آی دی زیور رو سیو کنم
شام هم خورشت بادمجان درست کردم ...بار اول هست..امیدوارم خوب بشه
راستی کسایی که اینجا رو می خونن منو راهنمایی کنید که آیا بلاگ اسکای هم میشه خصوصی کرد؟؟
فردا و پس فردا هم تولد دعوتیم...فردا برنا رو ی برم اما جمعه برنا رو دوستم نگه می داره..
پست قبلیم گم شد؟؟؟
سلام ..
دیشب برنا تب داشت..ساعت 5 بیدار شدم با صداشو پاشویش کردم ..بهش تب بر دادم
ساعت 8 هم برای شیر بیدار شد..بمیرم براش خیلی معصوم شده بود...
الان بهتره شکر خدا..
استرس امتحانام رو دارم ..اما عین زمان مدرسه دوست دارم هر کاری بکنم به غیر درس.
اما اگه الان نخونم دیگه این ترم نمی تونم مثل قبل شب امتحان بخونم..اون وقت کی با برنا بازی کنه؟
دوست دارم برای خودم یک تنوع ایجاد کنم..شب که می خوام بخوابم میگم صبح فلان کارو می کنم ...اما همین که صبح می شه حوصله انجامشو ندارم
الان 2 هفته هست که کارگر تمام وقت گرفتم..یک دختر فیلیپینی 40 سالست..ازدواج نکرده.دلم براش می سوزه..امشب اگه امیر زودتر بیاد می خوام ببرمش براش لباس و کفش بخرم که برای فردا بپوشه..اخه اونجا همه کارگراشونو می آرن...و هم شهری ملیندا <اسم همین دخترست>هستن.
امروز یک عکس از روز تولد برنا میزارم وقتی الانشو می بینم باورم نمی شه یک روز این قدری بوده..مامانامون چه حسی دارن دیگه؟
سلام
امروز واکسن برنا رو زدیم ...من و امیر هم واکسن منانژیت زدیم..از دکترش درباره این آنفولانزا پرسیدیم که گفت اصلا نگران نباشین هیچ فرقی با آنفولانزای خودمون نداریم. برنا هم ۸ کیلو وزنش بود و ۷۰ سانت قدش.....فدای تو بشم مننننن آلن دلون
عزیز دلم برنا یک کم گریه کرد ..وقتی رسیدیم خونه بهش تاینلون دادم که تب نکنه..عاشقتم کوچوی من
5 شنبه قرار دوست امیر بیاد اینجا ..همون روز هم خونه دوستم پارتی هست...مثل اینکه قرار شده دوستشم ببریم با خودمون
وااااای باز هم مشکل همه خانوم ها .....چی بپوششممم؟؟؟
توی اون مهمونی همه خیلی خوش تیپن...البته من زیاد دیگران برام مهم نیستن..اما کلا سعی می کنم همیشه خوب بپوشم...اما چون هنوز اضافه وزن دارم بعد از زایمانم دلم نمی آد لباس بخرم....
هههه من اومدم دوباره .....می خوام اینجا هم از روزانه بگم...هم برنا فوتو بزارم....فردا باید واکسن ۴ماهگی برنا رو بزنم...نگرانم...از دیشب هم یک کم بد اخلاق شده فکر کنم می خواد دندون در بیاره عزیییییییییزززززم عاشقتم
چندتا از عکسهای برنا رو براتون می زارم
اوووووه بالاخره منم یه جورایی دارم وبلاگ دار می شم..بعد از مدتها فارسی ریختم روی لب تاپ....بعد از این مسابقه وبلاگ نویسی بیشتر راسخ شدم منم بنویسم
سالهای زیادی توی دفتر می نوشتم اما اون موقع فقط یک دختر دانش آموز بودم ..اما الان یک همسر و یک مادر هستم ....
خوشحالم از این که الان اول امیر>همسر< ...و برنا پسر کوچولو ۴ ماهمو دارم
و نگران از گذر عمرم ...می خوام باز بنویسم که بیشتر به زیباییهای زندگی دقیق بشم ...
فکر کنم بهتره توی پست اول یک کم بیوگرافی بدم .نه؟؟
به نام خدا ..می تونین منو اینجا به اسم سما بشناسین ...۲۳ سالمه و در دبی ساکن هستم
ساله ۸۶ عروسی کردم و تیر ۸۸ برنای عزیزم به دنیا اومد
دیگه چی بگم؟؟؟اهانن....ایران که بودم کاردانی کامپوتر گرفتم ..و اینجا دارم حقوق می خونم..
فکر می کنم برای پست اول کافی باشه....امیدوارم باز تنبلی نکنم و بیام بنویسم