سلام ..
دیشب برنا تب داشت..ساعت 5 بیدار شدم با صداشو پاشویش کردم ..بهش تب بر دادم
ساعت 8 هم برای شیر بیدار شد..بمیرم براش خیلی معصوم شده بود...
الان بهتره شکر خدا..
استرس امتحانام رو دارم ..اما عین زمان مدرسه دوست دارم هر کاری بکنم به غیر درس.
اما اگه الان نخونم دیگه این ترم نمی تونم مثل قبل شب امتحان بخونم..اون وقت کی با برنا بازی کنه؟
دوست دارم برای خودم یک تنوع ایجاد کنم..شب که می خوام بخوابم میگم صبح فلان کارو می کنم ...اما همین که صبح می شه حوصله انجامشو ندارم
الان 2 هفته هست که کارگر تمام وقت گرفتم..یک دختر فیلیپینی 40 سالست..ازدواج نکرده.دلم براش می سوزه..امشب اگه امیر زودتر بیاد می خوام ببرمش براش لباس و کفش بخرم که برای فردا بپوشه..اخه اونجا همه کارگراشونو می آرن...و هم شهری ملیندا <اسم همین دخترست>هستن.
امروز یک عکس از روز تولد برنا میزارم وقتی الانشو می بینم باورم نمی شه یک روز این قدری بوده..مامانامون چه حسی دارن دیگه؟
سلام
وبلاگ خوبی داریدمنتظر حضور شما هستیم
یا علی
اصحاب ۱۴
سلام خاله جون
چقدر نازی تو
ببین چه مامان مهربونی داری که با اینهمه کار و درس برات مینویسه بوسش کن
خاله فدات بشه
مامانی چشم رو هم بزاره باید بره خاستگاری
سلام سما جون
برنا جون خوبه ؟ وبلاگ مبارکککککککککک
وای چه عکس با احساسی
اون لحظه جه حسی داشتی وقتی نی نی ات رو دادن تو بغلت ؟؟
برام بگو چون احتمالا هیچ وقت این حس رو درک نمی کنم
اصلا این حرف رو نزن ..خدا خیلی بزرگتر از اون هست که فکر می کنی...اون روز فوق العاده بود اما الان رو بیشتر دوست دارم ...اون درد بعد از سزارین و اثر بی هوشی و گیجی...اذیتم می کرد