عیدانه

سلام   

 

عیدتون مبارررک

 

من اومدم.....شنبه قبل مامانم و خالم اومدن اینجا...وااااای وقتی مامانم برنا رو دید کم مونده بود دیگه گریه کنه...باورش نمی شد که این همون برنا باشه 

 

۲ شنبه هم شوشو به آلمان رفت و به امید خدا ۴ شنبه بر می گرده...واقعا جاش خالیه...و اون هم کلی دلش برنا رو می خواد و شبا میاد که با وب کم برنا رو ببینه. 

 

انگار وقتی ازش دور می شم بیشتر قدرشو می دونم....خلاصه کلی دلم تنگیده واسش 

 

عارضم خدمتتون که روزها هم با مامان اینا به خرید سپری می شه....شب ها هم خرید ها رو میریزیم دورمون و دربارشون نظر می دیم. 

  

برنا هم چند روز دیگه ۵ ماهش تموم می شه و احتمالا دکترش بگه غذا رو شروع کنیم... 

 

Image and video hosting by TinyPic  

 

 

 

Image and video hosting by TinyPic

دل شکسته

سلام 

  

امروز روز جالبی بود....ظهر قرار شد دوستم ناهار بیاد پیشم...پاشدم پلو مرغ درست کردم.... 

 

ساعت ۱:۳۰ زنگ زد که کار برام پیش اومده و نمی آم.... 

 

آقا من و می گیییی 

 

با دل شکسته خودم و ملیندا ناهار خوردیم ..... 

  

ساعت ۳ یکی دیگه از دوستام زنگید ..براش قضیه را تعریف کردم کلی از این دوستم که بی ملاحظه هست غیبت کردیم.......منم چون دل شکسته بودم ..و جو هم منو گرفته بود 

 به این دوستم گفتم شام با همسر گرام بیاید پیش ما... 

 

اون هم با همسرش هماهنگ کرد و جواب آری رو داد.. 

من هم به شوشو زنگ زدم که خبر بدم شام مهمون داریم...از قضا شوشو با همسر دوستم بود و  من با همسرش کانفرم کردم... 

 

ساعت ۴ قرمه سبزی رو بار گذاشتم ..حمام کردم ...سالاد ..ماست و خیار آماده شد 

 

ملیندا میوه ها رو شست ....ساعت ۷ شوشو اومد...حمام کرد...برنا لباس پلو خوری پوشید ... 

  میز شام چیده شد...برنج آبکش شد<کلی هم که از ضیافت ظهر مونده بود> 

 

 من نیز تیپ زده آرایش نموده...ساعت ۱۰ تلفن زنگ خورد.....زززززززززززززز 

 

دوستم بود.....::ما نمی آیم!! 

 

من::لوس نکن خودتو ..کجایی الان؟؟پایینی؟ 

 

دوستم::نه والا شوشو دیر اومد و منم غر زدم ..اونم قهر کرد .. 

 

همون موقع همسر دوستم به شوشو اس ام اس زد که نمی آیم 

 

حالا این میون قیافه منو تصور بکنین با این همه غذاااااا 

 

خلاصه  

 

من و شوشو افتادیم رو غذا و الان با عذاب وجدان از خوردن برنج .و دلی شکسته از اینکه ۲ بار در ۱ روز مهمونیم کنسل شده در خدمتتونم... 

 

 

اون ۲ تولد هم رفتیم ...اولی خیلی بد بود...اما دومی خوب و خوش گذشت.. 

 

دیگر عرضی نیست...تماس ...پرت

سلام 

 

همش دنبال موضوع می گشتم که بیام بنویسم...اما موضوع جالبی پیدا نکردم... 

 

عرضم به حضورتون که زندگی روزمره رو پی گرفتم..دلنوازان و شمس العماره هم که تمام شد..و من یادم رفت آی دی زیور رو سیو کنم 

 

 

شام هم خورشت بادمجان درست کردم ...بار اول هست..امیدوارم خوب بشه 

 

 

راستی کسایی که اینجا رو می خونن منو راهنمایی کنید که آیا بلاگ اسکای هم میشه خصوصی کرد؟؟ 

 

فردا و پس فردا هم تولد دعوتیم...فردا برنا رو ی برم اما جمعه برنا رو دوستم نگه می داره..

Image and video hosting by TinyPic

      اوووووه بالاخره منم یه جورایی دارم وبلاگ دار می شم..بعد از مدتها فارسی ریختم روی لب تاپ....بعد از این مسابقه وبلاگ نویسی بیشتر راسخ شدم منم بنویسم 

 

     سالهای زیادی توی دفتر می نوشتم اما اون موقع فقط یک دختر دانش آموز بودم ..اما الان یک همسر و یک مادر هستم  .... 

 

 

     خوشحالم از این که الان اول امیر>همسر<    ...و برنا پسر کوچولو ۴ ماهمو دارم 

 

و نگران از گذر عمرم  ...می خوام باز بنویسم که بیشتر به زیباییهای زندگی دقیق بشم ... 

 

      فکر کنم بهتره توی پست اول یک کم بیوگرافی بدم .نه؟؟  

 

به نام خدا ..می تونین منو اینجا به اسم سما بشناسین ...۲۳ سالمه و در دبی ساکن هستم  

ساله ۸۶ عروسی کردم و تیر ۸۸ برنای عزیزم به دنیا اومد 

 

 

دیگه چی بگم؟؟؟اهانن....ایران که بودم کاردانی کامپوتر گرفتم ..و اینجا دارم حقوق می خونم.. 

 

 

 

فکر می کنم برای پست اول کافی باشه....امیدوارم باز تنبلی نکنم و بیام بنویسم